باید مواظب دیوارهای دل همدیگه باشیم
زهرا:پرستو؟
پرستو:جانم؟
زهرا:چرا زندگی محیا با همسرش مثل زمان قبل نیست؟چرا دیگه عاشق هم نیستند؟مگه مشکلاتشون چه قدر غیر قابل تحمله که خودشون حاضر نیستند مثل قبل با هم حرف بزنن! ببینن چی شده که رابطشون به اینجا رسیده؟
پرستو:از همو متین بپرس خوشگلم !
متین خندید و منظور پرستو رو مثل خیلی از مواقع فهمید وگفت:
زهرا جان شما دیگه 13 سالته و دیگه میتونی مفهوم ها رو خودت متوجه بشی؟حالایه قصه ی کوتاه هست که جواب سوال شماست!حوصله داری؟
زهرا:بببله!!
متین به پرستو نگاه کرد و با لبخندی شروع کرد:
یکی بود یکی نبود!یه روز یه دهقان خوب و زحمت کش یه پسر داشت که خیلی هم براش عزیز بود ولی اون پسر یه عیب داشت میدونی اون عیب چی بود؟
زهرا سرشو به علامت نفی تکون داد .
پرستو ادامه داد:اون پسر با زبونش همه رو میرنجوند .هیچ کس از زخم زبون اون در امان نبود.یه روز دیگه از اینکه همه ازش دوری میکردند خسته شد و رفت پیش پدرش و گفت که میخواد عوض شه و از پدرش خواست که
راه این درست شدنو به اون یاد بده!و به پسرش گعت که هر روز از کنار هر کس گدشت و یادش اومد که اون رو آزار داده به ازای هر نفر که آزردش کرده بود یه میخ بزنه به دیوار طویله!
پسر هر روز هر کس رو که میدید که اون رو به خاطر همون کارهای بد خودش رنجونده بود میرفت تو طویله و یه میخ میزد به دیوار بعد از یه مدت پسر به ازای همه ی افرادی که اونها رو رنجونده بود میخ ها رو رو دیوار طوله زده بود .میدونی چیه تقریبا تمام دیوار پر شده بود.
زهرا:بعدش چی شد؟
اینبارمتین ادامه داد :بعدش رفت پیش پدرش و اینبار پدرش ازش خوایت که بره و تک تک از اون افراد معذرت بخواد و دلشونو بدست بیاره و بابت راضی کردن هر نفر یه میخ رو از دیوار در بیاره!
اون هم چون خیلی دوست داشت زندگیش تغییر کنه به حرف پدر گوش داد و شروع کرد به دلجویی.
باز یه مدت گذشت و اون هر روز با هر دلی که بدست میاورد یه میخ رو از دیوار بیرون میکشید !
اما بعد از گذشت مدتی بعد اون زمان هنوز بین مردم محبوب نشده بود!ناراحت اومد پیش پدرشو پرسید که چرا هنوز مردم دوستش ندارن؟ میدونی پدر چی جواب داد؟
گفت پسرم به دیوار طویله نگاه کن ببین جای این میخ هایی که رو دیوار بود هنوز سر جاشونه.پس هنوز باید تلاش کنی تا محبوب مردم شی!
زهرا:یعنی هنوز ناراحتی ها و گله های محیا و امیرآقا هنوز تو دلشون مونده خودشون هم که باید تلاش کنن گله ها رو به هم بگن اینکارو نمیکنن!همینه؟
متین گفت دقیقا عمو.شمام حواست باشه که تا جایی که میتونی کسی رو نرنجونی که جای اون میخ همیشه رو دیوار دلش بمونه!بله؟
زهرا ذوق زده گفت:ببببببببببله!
حالا ماییم که باید مواظب دیوارهای دل همدیگه باشیم!!!!وقتش نیست؟